دیر زمانیست که به مهاجرت و زندگی در جایی غیر از ایران فکر می کنم. مدتی بعد از شروع تحریم ها و تورم افسارگسیخته. شاید اگر مجرد بودم می توانستم در برابر سیل مشکلات مالی مقاومت کنم اما شرایط فعلی برای یک متاهل مستاجر فریلنسر به مرز غیر قابل تحمل نزدیک شده است. به جای پیشرفت با تلاش بیشتر، هر سال چند پله سقوط می کنیم و هر چه می دویم، دورتر می شویم.
چرا با مهاجرت مخالفم؟
من همیشه مخالف مهاجرت از کشور بودهام. زندگی در یک کشور غریب، آرامش و امنیت و رفاه به مهاجران هدیه میکند. اما به جای و جایگاهی رسیدن در کشوری که در آنجا زاده نشدهایم بسیار سخت است. میتوانیم یک زندگی معمولی عالی داشته باشیم با هیجانات کوچک و پیشرفتهای جزئی در چارچوبی محدود. ولی چالشهای جذابی که مثل یک سکوی پرتاب ما را به قله برساند وجود ندارد. تازه همین رفاه زمانی بدست می آید که بتوانیم از هفت خان مراحل سخت مهاجرت سربلند بیرون بیاییم.
علاقه ام به شاخه های هنر، نوشتن و اخیرا هم فیلمسازی باعث شده است تا مقاومتی جدی در برابر خروج همیشگی از کشور داشته باشم. از طرف دیگر وابستگی به خانواده هم مزید بر علت است. تنهایی و غربت، آدم را از درون پوک می کند حتی اگر ظاهرش پر از زرق و برق باشد. از بُعد انسانی، مهاجرت بدترین کاری است که یک نفر می تواند با خودش بکند.
چرا باید مهاجرت کرد؟
هیچوقت تصمیمهای بزرگ یکدفعه گرفته نمیشوند. همهشان یک سیری را طی میکنند تا به نقطه ی تصمیم بزرگ برسند. ترک تحصیل کنند، از خدمت فرار کنند، طلاق بگیرند، مهاجرت کنند، به زندگی خود پایان دهند و هر انتخاب دیگری که آینده و سرنوشتشان را زیر و رو کند.
مدتی است که دغدغههای بیهوده، استرسزا و وقت تلف کن جانشین مسائل اصلی و مهم زندگی شدهاند. چک کردن روزانه ی قیمت دلار و خانه و خودرو و حسرت گذشتهای که دیگر نیست و نگرانی آیندهای که به زودی خواهد آمد به جای شور و شوقِ تلاش برای پیشرفت، تمام زندگی ما را در برگرفتهاند. حتی دریچههای امید برای تغییر اوضاع هم یکبهیک بسته شدهاند.
اخیرا هم نابودی اینترنت و شبکه های اجتماعی آخرین میخ های تابوت دیجیتال مارکتینگ در ایران را کوبیده اند و برای من که تخصص و کارم در این حوزه بوده و هست هیچ آینده ی روشنی از شغلم دیده نمی شود. مکانیکی و بنایی و فروشندگی بلد نیستم. سن و سالم هم طوری نیست که بتوانم تازه با شاگردی شروع کنم. همه اینها دست در دست هم باعث شدهاند تا سردی چاقوی اجبار به مهاجرت را زیر گلویم حس کنم، که اگر نروم همه ی شئون زندگی ام از هم می پاشد. حتی شده راحت ترین راه و سفر یک ساله به ترکیه را انتخاب کنم، با همه سختی و بی فایدگیاش، بهتر از ماندن و بیکار شدن و له شدن زیر بار تورم و تنش های فزاینده ی اجتماعیست.
چه باید کرد؟
خیلی ها تصمیم قطعی شان را گرفته اند و همین حالا دارند از پله های طولانی مهاجرت بالا می روند. کافیاست سری به سایت دیوار بزنید. پر است از آگهی های فروش کلیه لوازم منزل. خیلی ها هم تصمیم گرفته اند بمانند. یا کارمندند و به زندگی معمولیشان راضی یا در این اوضاع قمر در عقرب توانسته اند نان کلانی دربیاورند و جیب هایشان را پر از پول کنند.
بعضی ها هم مثل من همچنان مرددند. اگر برویم، چیزهایی را از دست می دهیم که شاید دیگر قابل بازگشت نباشند. خاطراتمان محو می شود و آیندهمان ملال آور. نمی خواهیم برویم اما جز رفتن راه دیگری پیش پایمان باقی نگذاشته اند.
نور پروژکتور امیدم به آینده ی زندگی در ایران با احیای برجام و بهبود شرایط اقتصادی و اجتماعی روشن مانده بود که حالا تنها شعله ی شمع کوچکی از آن باقی مانده است. باشد. باز هم کمی صبر می کنم. اما کاسه ی صبرم دیگر بیش از این ظرفیت ندارد.